وقتی صبحونمونو خوردیم.ظرفارو گذاشتیم تو ظرف شویی.چون دیر میشد نشستیم گفتیم بعدا میشوریم
رفتیم فوری لباسامونو پوشیدیم و سوار ماشین پریسا شدیم
رسیدیم دانشگاه .
رفتیم کلاسمون وقتی کلاسمون و وقتی کلاسمون تموم شد 1:30 ساعت مونده بود به کلاس بعدیمون
پریسا.نریم خونه
من.باشه
رفتیم تو کافی شاپ نزدیک دانشگاه
چون خواب داشتم قهوه سفارش دادم
پریسا هم به تبعیت از من قهوه سفارش داد
گارسون سفارشامونو آورد و من داشتم قهوه میخوردم
که یکدفعه ......خشکم زد
پری.چی شده کجا رو نگاه میکنی؟؟برگشت ببینه
من.نه پری برگرد شاید بشناستت
پری.اوه چه دختری هم تور کرده
-با این که باکاراش عشقمو تبدیل به نفرت کرده بود.
ولی بازم خیلی ناراحت شدم
وقتی سایان و با یک دختر دیدم کهدستشو گرفته و دارن میخندن.
پری وقتی حالت منو دید گفت بهتره بریم.
منم که دوست نداشتماونارو ببینم گفتم باشه
بلند شدیم رفتیم سمت دانشگاه
نیم ساعت مونده بود به کلاس
رو نیمکت های حیاط دانشگاه نشستیم
پری.هنوزم بفکر انتقامی؟
من.معلومه
فکر میکنی واقعاعاشق دختره بودکه دستشو گرفته بود و میخندیدن؟نه اون عوضی واسه اون دختره هم حتما نقشه داره
هه وقتی وقتی دختره عاشقش شد ولش کنه.
پری.میخوای چیکار کنی؟
من.نمیدونم.ولی میخوام .همون اندازه که اذیتم کرده اذیتش کنم
پری.ناراحت نشو دو نفری حالشو میگیریم
بزن قدش
منم دستمو زدم به دستش
1ماه بعد.................................................
چند روزی بود که امتحانات تموم شده بود
چند روزی تعطیل بود حسابی استراحت میکردیم
-من و پریسا رفتیم پارک قدم بزنیم
پارک خیلی خوشگلی بود
قرار بودفردا چند روز بریم خونه هامون
واسه همین اومده بودیم بیرون
سوغاتی بخریم واسه خانواده هامون
پس رفتیم به طرف بازار
من واسه مادرم یه بلوز دامن خیلی خوشگل خریدم
واسه پدرم یه پیرهن و ساعت شیک. و واسه برادرم یه ادکلن و کراوات خریدم
و واسه دختر عموم که شبیه آبجیمه یه شال زرشکی ناز خریدم با یه عطر
پریسا تک فرزند بود فقط واسه پدر و مادرش سوغاتی خرید
-رفتیم نهارو تو یک رستوران خوردیم
این دفعه نذاشتم پزی حساب کنه
زود رفتم خودم حساب کردم
اومدم رفتیم خونه
خرید هارو خیلی خوشگل کادو کردیم
بعد رفتیم وسایل هامونو جمع کردیم که فردا صبح حرکت کنیم.
چون صبح پرواز داشتیم
ولی پریسا تهرانی بود و من گیلانی
وقتی صبح شد از هم تو فرودگاه خداحافظی کردیم
چون مقصدمون یکی نبود
هواپیما وقتی نشست جلوی فرودگاه پدر و مادرم اومده بودن دنبالم
قبل حرکت زنگ زده بودم کی میرسم.
گفتن برادرم پوریا باشگاه رفته بود نیومده
مامان و بابامو بوسیدم و مامانمو محکم بغل کردم
خلاصه برگشتیم خونه
من فوری رفتم اتاقم لباسمو از تو کمدم برداشتم و پوشیدم
اتاقم مثل آخرین باری بود که ترکش کردم عوض نشده بود
از اتاق اومدم بیرون
مامان.بیا بشین دختر گلم
رفتم کنار مامان رو کاناپه نشستم
بابا.درسات چطوره خانم دکتر؟؟
من.خوبه بابا جون
بعد نشستیم میوه و شیرینی خوردیم و حرف زدیمو و خندیدیم
بعد از دو ساعت پوریا برادرم اومد
رفتم جلوی در به استقبالش
من.سلام داداش کوچولو چطوری؟
(داداشم 18سالشه تقریبا میشه گفت یک سال چند ماه ازش بزگتر بودم)
پوریا.به به سلام خانم دکتر مرسی خواهری خوبم
تو چطوری؟
من.خوبم برو لباساتو عوض کن واستون سوغاتی آوردم
پوریا.به روی چشم
برگشتم پیش مامان و بابا
بهشون گفتم خب واستون سوغاتی آوردم برم بیارم
مامان گفت لازم نبود خودتو تو زحمت بندازی دخترم
من گفتم نه بابا چه زحمتی
رفتم از تو اتاقم کادوهاشونو آوردم
پوریا هم کادوشو گرفت
خیلی از ادکلن خوشش اومده بود کراواته هم خیلی به داداش خوشتیپم میومد
خلاصه اولین روز گذشت
فردا...................................
قسمت 6 بزودی...